۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

سالگرد ... یلدا

یلدا ...

یلدا از شش سال پیش برایم رنگ دیگری به خودش گرفته است یا بهتر بگویم در یلدا بود که زندگی ام رنگ دیگری گرفت ... 
امشب وبلاگ نویسی من در زمینه دگرباشی شش سال را رد می کند و وارد هفتمین سالش می شود ... 
اولین نوشته هایم را بلاگفا از بین برد , به خاطر فیلترینگ چندین اسم و آدرس را تغییر دادم ... و بعد از فرازونشیب های فراوان حالا به بزنگاه هفتم رسیدم.
چقدر دلم برای اینجا تنگ می شود وقتی دورم ... همینکه صفحه بلاگر را باز می کنم انگار بعد از سال ها دوری به خانه بر گشته ام... هیچوقت اینجا را رها نمی کنم, با همین بلاگم بود که ثانیه ثانیه زندگی کردم و طعم بودن را چشیدم.


یلدا مبارک ...


۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه



من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است 
...

آسمان تهران هم بالا و پایین شهری شده است ... برف هایش را به بالا نشین ها داده و پایینش را باران کثیف ...

...

می شود ره توشه برداریم؟

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

کسی چه می داند


  
به زندگی که فکر می کنم
ته دلم می سوزد و گر می گیرد
مثل وقت هایی که عرق سگی را یک نفس سر می کشم
بدون مزه،‌ نه ماست و نه دوغ  و نه آب اناری

و سوزش بالا می آید و چشم هایم را گر می دهد
گوشهایم شعله می کشد و مذاب چشمانم آرام بر گونه های آفتاب سوخته ام جاری می شود
از سینه عریانم می گذرد و روی شرط سفیدم می چکد ...
تمام بدنم گر گرفته و کسی چه می داند
این گوشه ی تنهایی
من ...

کسی چه می داند طناب دارهایی که دار می زنم
قرص هایی که به خاک می سپرم
کسی چه می داند
شهوت در رفتن صندلی زیر پا

کسی چه می داند تمنای قرص برای بلعیدن
برق تیغ برای جاری کردن
جاری ه مذاب وجود روی سنگفرش بی وجود

کسی چه می داند ...

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

هجوم




می ریزد روی صورتم و گردنم را می خیساند
چسبناک و غلیظ
شره مورچه وارش را حس می کنم

 دهانم باز می شود وجرعه ای دیگر
تمام شب را عرق سگی خورده ام
مرا اما هنوز، اندازه یک قوطی کوکایِ لایت هم نگرفته

هی التماس می کنم و باز
باز لیوان آبی سفالی ام پر می شود
پیراهن سفیدم مخلوط شربت آلبالو و عرق
خیس خیس و من هنوز
پیراهنم مست می خندد و من

یاد دیباچه هدایت می افتم و می خندم
گرمم شده ...

عشوه های مردانه اش هجوم می آورد به ذهنم
و باز می خندم

بوسه از لب و گردنش
لرزش دستش بر بدنم
لمس تنش با زبان سرخ و نرمم

لیوان را دوباره پر می کنم
لیوان هم به من می خندد و من هنوز نشده ام
و لیوانی دیگر

‌تاب هجومش را ندارم
 دیگر،‌تاب هجومش را ندارم 
من تسلیمم




۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

دگرواژه ...

بین همه ی کتاب هایی که دارم کتاب های فرهنگ لغت و واژه نامه و دانشنامه هایم بیشتر از هرچیزی مورد علاقه ام هستند ... شاید بیشتر وقتم را صرفشان نکنم و از اول تا آخرشان را نخوانم اما همیشه مثل دریایی هستند که برایم ارمغان تازه ای در صدف خودشان دارند و در طول زمان بارها و بارها زیرورویشان می کنم.

دگرواژه نیز سایتی در زمینه دانشنامه و واژه نامه تخصصی اقلیت های جنسی است ... من به علاقه مندی هایم اضافه اش کرده و بهترین استفاده را می برم... شما نیز با تبادل نظر و انتقادات و پیشنهاداتتان کمک بزرگی به این جز از جامعه رنگین کمانی مان خواهید کرد. 


۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

روز ما


۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

سرور عزا



همه جا جشن و سرور
همه جا پارچه های سبزی که عزادار شخصی نیامده اند
همه لبخند می زنند
لبخندهایی ماسیده بر لب های رنگ گرفته
چه شور و شوقی دعای کمیل می راند
همه خیره به کاغذهای کتابت شده

و تقلیدی که  سکوت می باراند
وقتی از معنی میخواهی
هیسسسسسسسسس بلند و اخمی در هم کشیده راه بر حرف تازه در گلویت می شکند
همه مست عطر اسپندهای ِ ایرانی من، تازی وار می رقصند
بوی نذری دوباره جنگل را پر کرده است
جنگل ِ شاهد ِ قتل دخترکان به دست گرگ مردان

دیشب تا صبح با روح مردگانم شعر می خواندم
زندگانم گمانشان بود من دعای بر لب می رانم

دیشب هوا هم دم کرده بود
سخت و غیر قابل حل
از سختی هوا اشکهایمان سرازیر بود

مادران زیر نور کم سوی چراغ چه آرام دعا میخواندند
و من هنوز در فکر آن پسر بودم که اینجا سکوی پروازش شد
برای رهایی از تنی دردآلود که برایش ساخته بودند

صدای در گلو شکسته ام بند نخورده ی فریادهای خاموش است

نیمه شعبان 1388 خورشیدی!!! – نذری پزی امام دوازدهم شان

۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

تاک ... تیک ... تاک ... و زمان


بوم ... بوم ... بوم...

هر ثانیه هزار بار خودش را در ابتذال تکرار می کند

هر ثانیه هزار بار می شود هزار

چقدر گنگ و گیج تن می ساید به دیوار زمان

بو...و....م

بوم بوم بوم ... تیک تاک تیک ...

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

تکراری ... اما همیشه پر مفهوم

شازده کوچولو گفت:" اهلی کردن چه معنایی دارد؟"
روباه گفت:" اهلی کردن چیزی است که مدتهاست فراموش شده. اهلی کردن یعنی
ایجاد علاقه کردن ... "
- ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت:" درسته. مثلا در حال حاضر تو برای من فقط یک پسربچه هستی
مانند هزاران پسربچه دیگر و من هیچ احتیاجی به تو ندارم و تو هم هیچ
احتیاجی به من نداری. من هم برای تو فقط یک روباه هستم مانند هزاران
روباه دیگر؛‌اما اگر تو مرا اهلی کنی، ما به هم نیازمند خواهیم شد. آن
وقت تو برای من منحصر به فرد و یگانه می شوی و من هم برای تو منحصر به
فرد و یگانه."
...
اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی ام مملو از نور و شادمانی می شود. با صدای
پایی آشنا می شوم که با هر صدای پای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پای
دیگران باعث می شود با عجله به سوراخ زیرزمینی ام فرار کنم؛‌اما صدای پای
تو، همچون آوای دلنواز موسیقی مرا از لانه ام بیرون خواهد کشید.
مرا اهلی کن.
...
شازده کوچولو گفت:" خیلی دلم می خواهد؛ ولی وقت چندانی ندارم. باید
دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید از آنها سر در بیاروم و تجربه
کنم."
روباه گفت:" فقط وقتی می توانی چیزی را درک کنی که آن را اهلی کنی. آدم
ها دیگر وقت ندارند چیزی بفهمند. آنها همه چیز خود را به شکل آماده از
فروشگاه ها می خرند؛‌اما چون هیچ فروشگاهی وجود ندارد که کسی بتواند از
آنجا دوست خریداری کند، آدمها بدون دوست مانده اند.
تو اگر واقعا به دنبال یک دوست می گردی، خب مرا اهلی کن .
...
آدمها این حقیقت اساسی را فراموش کرده اند؛ اما تو نباید آن را از یاد
ببری. به خاطر داشته باش که هر چیزی را اهلی کردی تا آخر عمر مسئول آن
خواهی بود.

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

=

قرار بود بعد از خدمت این را بگذارم پشت صفحه بلاگم ... حالا می گذارمش روی وبلاگم ... اینجور کارا با عکس رو دوست دارم ... 



۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

نوروز نود من اینگونه بود ...

همیشه بوی نوروز و جشن و شادی اول سال را دوست داشتم با همه ی خستگی های خانه تکانی قبل از نوروز و مهمانی های نه چندان دلچسب و اجباری پس از نوروز ...
و اما نوروز 1390 برای من خاطرات تلخ و وحشتباری را به همراه داشت که می دانم هرگز نمی توانم فراموششان کنم ...
عکسی که اینجاست مربوط به تصادف جاده ای در نوروز 1390 است با هفت نفر کشته ... وقتی به عکس نگاه می کنم بوی خون و لنت ترمز و ناله و همه ی اون صحنه ها برایم زنده می شود ... عکسی که وقتی می گرفتم چشمهای خیس از اشکم نمی گذاشت چارچوب را تنظیم کنم ...




امیدوارم سال جدید تندرستی و شادی به همراه داشته باشد ...   


۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه




هشتم مارس - هفدهم اسفند ماه - روز جهانی زن بر زنان سرزمینم فرخنده باد
باشد روزی با شادی واقعی ارزش حقیقی زن را در این بوم کهن شاهد باشیم...

خواستم از زن بگویم اما از چه  ... از روسری و چادر سیاه و حق انتخابی که ندارد؟ از دیه نصفه ای که برایش در این سرزمین قرار داده اند؟ از ارث نیمه؟
از اینکه تازیان ارزش زن را برابر بیضه چپ مرد قرار دادند؟ از فریادهایی که خاموش شدند؟ از زنانی که سال هاست در حصار های دژخیم، روزگار می گذرانند؟از تحقیرها و توسری خوردن ها؛ از ... 



پیوندها:




۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه


حس عجیبی است ... دردم می گیرد ... انگار مچاله می شوم توی یک قوطی نوشابه ... خسته خسته خسته ... او برای تو نیست و تو هیچ هم نیستی... تو مجبوری به ندیدن خودت... تو برای کسی نیستی حتی برای خودت ... مالکیت و تعلق و دوست داشتنت می رود زیر هزار خروار سوال ... بدتر از همه معلق بودنت میان زمین و آسمان است که می شود نمک شوربایی که طعنه به شوکران می زند ... نام ها هم دیگر رنگ باخته اند ... دوستان به اکراه جوابی از سر شاید دلسوزی می دهند ... حتی خانه هم تو را نمی خواهد ... درد می گیرد همه تن و روانم ... حس بدی است ... حتی از خودم  هم فاصله ها دارم... می روم گوشه ای می نشینم و به فاصله ها نگاه می کنم...چقدر از همه دورم از خودم از کسی که بودم و کسی که باید باشم و از ... چقدر فاصله تهوع گرفته ام

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

تمام شد



تمام شد ... هفده ماه خدمت تمام شد ... 
روز آخر فقط می خواستم از پاسگاه بیام بیرون ... با هیچکس خداحافظی نکردم ... وقتی کامل تسویه کردم ،‌ چندتایی عکسی اینجا می گذارم و راحت تر حرف خواهم زد ... حالا من هستم و یه مرحله دیگه از زندگی جدید ... 
این مدت همه ی این هفده ماه رو به سه نفر مدیونم ... و می دونم اگر این سه نفر این یک سال و نیم با من نبودند هرگز به امروز نمی رسیدم.
نام این سه نفر رو نمی نویسم شاید دوست نداشته باشند ... اما با همه ی وجود از اینکه بودید و تنهام نگذاشتید همیشه سپاسگذار خواهم بود ... 


پس نوشت:


راستی قضیه اینترنت ملی چیه؟ من یک سال و نیم از دنیا عقبم .
تا ما خواستیم وایمکس فعال کنیم همه چیز به هم ریخت؟ یعنی به همین راحتی؟


حس دوگانه جالبی دارم که بالاخره تموم شد.