۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

چهار در یک

1
می خواهم چرت و پرت بنویسم، می خواهم چون گوسان در به در آوازه خوان و سه
تار زنان راه جاده های خاکی رو در پیش بگیرم، می خواهم بروم و بروم و
بروم ... سکون بوی مرگ می ده.
حالی و روز برگ پاییزی زردرنگی که با هر هرزه باد خزانی به سویی می لرزه
رو می دونی؟ من همون حس رو دارم که حتی نمی داند کدامینش به زمین خواهند
افکندش.

2
دوباره باز منم و وحشت تنهایی که مرا خواهد کشت، دوباره منم و چنگ محزون
تارهی وجود. دوباره منم و فشار بی امان قلبم . دوباره منم و کابوس تنها
در خاک آرمیدن ... می شنوی؟ همه ی ترس هایم را می توانی از نگاه خیره و
موهای سپیدم بخوانی،فقط اگر خوب بنگری. دوباره بار وحشت تنهایی دارد مرا
می کشد .

3
سکوت، سکوت و سکوت ... چیزی جز سکوت و من و ریگ های بیابان و جاده نیست و
یادم رفت بگویم غرش گاه گاه ماشین ها در غروب روزی در پایان پاییز...
خدایا چه بی تنهایی بزرگی، چه همراهان ساده و پاکی ... من و بیابان و سکوت و ...
زمین خشک هم چون لبان من چشم انتظار است، آن چشم دوخته بر پاره ابرهای بی
رمق و این چشم دوخته به یک بوسه!
غرور تنم را اینجا دور از آب و آبادی و سبزه فریاد می زنم، اینجا میان
دشت و بیابان و تپه های فرسوده و نور کم زور خورشید در غروب...
اینجا منمو منو من و او و او ... اویی که می دانم هست و اویی که امید
دارم روزی بیاید.
او که بیاید و حاشیه های پر رنگ تاریکی را از دور قلبم پاک می کند، با
شمعی در دست که هیچ بادی یارای خاموشی اش نباشد ... و همان خدایی که در
این نزدیکی است.
سکوت و سکوت وسکوت، من و من و من و روزی در انتهای پاییزی دیرگ فریادهای
شادی سر خواهم داد، شاید برای افتادن در سراشیبی و یا سربالایی زندگی ...
و این پاییز چه نامهربان بود با من و خاک و ریگ و بیابان ... دانه های
باران را بر ما نبخشید که شاید از گناه کرده و ناکرده مان باشد، اما نه !
گناه من چه دخلی به سکوت و بیابان و ریگ و خارهای مرد اینجا دارد؟
گفتم خار، اینجا در این بیابان سکوت و خورشید و خشکی ، این خارها از همه
مردترند، مرد به معنی مقاوم نه جنس، یادت باشه کوهیار!
اینجا خارها به من و تو و دست خشکی زده و صورت آفتاب سوخته من می خندند و
کم طاقتی نسل بشری را به سخره می گیرند.

4
بشود که او برای یاری به سوی ما آید، از برای آزادی به سوی ما آید، از
برای رامش به سوی ما آید، از برای آمرزش به سوی ما آید، از برای تندرستی
به سوی ما آید، از برای پیروزی به سوی ما آید، از برای زندگی خوش به سوی
ما آید، از برای راستی به سوی ما آید. "پاره ای از مهرنیایش از اوستا"

یلدا ... دوباره یلدایی دیگر از راه می رسد، همه ی این یلدا ها برای من
نقاط بزرگی در زندگی ام بوده اند و شیرین ترین آن یلدای 85 بود که من قلم
به دست از هویت و خودم نوشتم، یلدایی که بزرگترین انسان را شناختم و
دیگر یلداهای زیبایم ...
هم آوای من، مرز تازه من، اردی بهشت من ، گوسان من چهار سالگی را در این
شب یلدا رد می کند و یکسال دیگر بزرگتر می شود... چهار سال می گذرد که من
هستم ... چهار سال از اولین وبلاگی که در آن از خودم و حس پاک آفرینشم
نوشتم می گذرد ... چه زود چهار سال گذشت، چه دیر گذشت.
این یلدا هم در خانه نیستم.

یک شب مانده به یلدای مقدس ورود به پنجمین سال وبلاگ نویسی من...

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

پرتقال

همه جا بوی پرتقال تازه چیده شده رو می ده... انگار درختهای پرتقال تمام
عطر خود را آبستن این روز بودند ... هوای سرد بیرون که نفس آدم رو هم یخ
می بندونه اینجا به پشیزی هم حساب نمیشه ... مثل اینکه وسط آتیش بهشتی
نشسته باشند ... نگاهش می کنه که با چه دقتی پوسته های پرتقال رو جدا
میکنه و آروم آروم می ریزه زمین ... توی حرکات آرومش انگار نماز خدایان
شکل گرفته باشه ... سرش رو بالا می گیره و توی چشماش خیره میشه ، چشمهای
زیباش مثل دریای پاک و زلال می درخشه ... چه حس خوبیه کنارش نشستن انگار
تمام سالهای نبودن هم به انتظار این روز بوده ...
...
بیدار شو ... آقا بیدار شو باید بری سر پستت ...
....
پسر به زور از خواب بیرون کشیده می شه و چشماش رو باز می کنه، روی تخت
قراضه با غرولند، به خودش کش و قوسی می ده و با یه دنیا اندوه توی دلش که
چه خوابی حیف که فقط یه خواب بود ... لباس می پوشه و بدون اینکه متوجه
عطر پرتقالی که از پتو و بالشش بلنده از در میره بیرون.