۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

پرتقال

همه جا بوی پرتقال تازه چیده شده رو می ده... انگار درختهای پرتقال تمام
عطر خود را آبستن این روز بودند ... هوای سرد بیرون که نفس آدم رو هم یخ
می بندونه اینجا به پشیزی هم حساب نمیشه ... مثل اینکه وسط آتیش بهشتی
نشسته باشند ... نگاهش می کنه که با چه دقتی پوسته های پرتقال رو جدا
میکنه و آروم آروم می ریزه زمین ... توی حرکات آرومش انگار نماز خدایان
شکل گرفته باشه ... سرش رو بالا می گیره و توی چشماش خیره میشه ، چشمهای
زیباش مثل دریای پاک و زلال می درخشه ... چه حس خوبیه کنارش نشستن انگار
تمام سالهای نبودن هم به انتظار این روز بوده ...
...
بیدار شو ... آقا بیدار شو باید بری سر پستت ...
....
پسر به زور از خواب بیرون کشیده می شه و چشماش رو باز می کنه، روی تخت
قراضه با غرولند، به خودش کش و قوسی می ده و با یه دنیا اندوه توی دلش که
چه خوابی حیف که فقط یه خواب بود ... لباس می پوشه و بدون اینکه متوجه
عطر پرتقالی که از پتو و بالشش بلنده از در میره بیرون.

۱ نظر: