۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

به مناسبت سالروز شناسایی زبان پارسی به نشانه ی زبان رسمی ایرانیان از جانب یعقوب لیث صفاری

اين گنبد سپيد دندانه‌دار كه در ميان آرامگاهي كهن سربرآورده، سراي
آرامش مردي‌ست كه سال‌هاي سال پشت دشمنان ايران‌زمين را مي‌لرزاند.

آرامگاه یعقوب لیث صفاری سده‌هاي پي‌درپي در روستای شاه‌آباد دزفول
سربرآسمان دارد. گنبد بلند دندانه‌دار سفید رنگ و شكوه ساختمان بقعه از
دور به‌خوبي نمايان است.

یعقوب در آغاز، مانند پدر رویگری می‌کرد و هرآنچه به‌دست می‌آورد با
دوستانش شادخواري می‌کرد. چون بالنده شد. گروهي از عیّاران او را به
سرداری خود برگزیدند. از آنجا كه یعقوب مردی با تدبیر و عیار بود، تمام
یارانش از وی چنان فرمانبرداری می‌کردند که شگفت‌آور بود.
یعقوب پس از آنكه سیستان را فراچنگ آورد، رو به خراسان نهاد در سال ۲۵۳
شهرهای هرات و پوشنگ را گرفت و از آنجا رو به کرمان نهاد. پس از آن رو
به شیراز نهاد با حاکم فارس جنگیده و آن را نیز به‌دست آورد.
او نخستین کسی بود که زبان پارسی را ۲۰۰ سال پس از یورش تازیان و ورود
اسلام به ایران، به عنوان زبان رسمی ایران اعلام کرد و پس از آن دیگر کسی
حق نداشت در دربار او به زبانی غیر از پارسی سخن بگوید. دکتر محسن
ابوالقاسمی در کتاب «تاریخ زبان فارسی» آورده‌است:« در سال ۲۵۴ هجری،
یعقوب لیث صفار، دولت مستقل ایران را در شهر زرنج سیستان تاسیس کرد و
زبان فارسی دری را زبان رسمی کرد که این رسمیت تا کنون ادامه دارد «
در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی‌شاپور دیده می‌شود.

نویسنده «تاریخ سیستان» چنین روایت کرده‌است: یعقوب فرا رسید و بعضی از
خوارج که مانده بودند ایشان را بکشت و مال‌های ایشان برگرفت. پس شعرا او
را شعر گفتندی به تازی: قد اکرم الله اهل المصر و البلد بملک یعقوب ذی
الافضال و العدد...
چون این شعر برخواندند او عالم نبود، در نیافت، محمدبن و صیف حاضر بود و
دبیر رسایل او بود و بدان روزگار نامه پارسی نبود، پس یعقوب گفت:
"چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟» محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت
و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت." فارسی، یا فارسی دری یعنی رسمی،
دنباله پارسی میانه زردشتی است. تا عهد یعقوب لیث، زبان رسمی ایران یا
حکومت‌های ایران، زبان عربی بود. یعقوب در سال ۲۵۴ هجری قمری زبان پارسی
را رسمی کرد و زبان رسمی ایرانی است. پس از یعقوب هم سامانیان و آل بویه
این زبان را گسترش دادند و از نابودی آن جلوگیری کردند.
دولت سامانی به رواج زبان فارسی علاقه‌مند بود و دولت غزنوی، فارسی را
در هندوستان رایج کرد. زبان فارسی در دربار مغولی هند، زبان رسمی بود.
رواج فارسی در هند سبب شد زبانی به وجود آید به نام اردو که زبان رسمی
دولت پاکستان شد و به الفبایی که از الفبای فارسی گرفته شده، نوشته
می‌شود. زبانی که در هند، آن را هندوستانی می‌نامند و به الفبایی که از
الفبای سنسکریت گرفته شده، نوشته می‌شود، با اردو یک منشأ دارد.

سلجوقیان زبان فارسی را در آسیای کوچک رایج کردند. در دولت عثمانی زبان
فارسی رایج بود. برخی از سلاطین عثمانی چون محمد فاتح و سلیم اول به
فارسی شعر سروده‌اند. اما تسلط استعمار بر کشورهای شرق سبب شد که از رواج
فارسی کاسته شود.
خلیفه رسولی را با منشور ولایت فارس و استمالت نزد یعقوب فرستاد. یعقوب
قدری نان خشک و پیاز و شمشیر را پیش روی خود نهاد و به رسول گفت: «به
خلیفه بگو که من مردی رویگر زاده‌ام و اکنون بیمارم و اگر بمیرم تو از من
رها می‌شوی و من از تو، اگر ماندم این شمشیر میان ما داوری خواهد کرد،
اگر من غالب شوم که به کام خود رسیده باشم و اگر مغلوب شوم این نان خشک و
پیاز مرا بس است.«

یعقوب در سال ۲۶۵ در گندی شاپور در اثر قولنج در گذشت. یعقوب را مردی
باخرد و استوار توصیف کرده‌اند. حسن بن زید علوی که یکی از دشمنانش بود
او را نسبت پایداریش سندان ناميده است.

یعقوب لیث ، مردي كه شمشير زبان پارسي بود ، روانش شاد و يادش گرامي‌باد
او به‌راستي شمشيري براي ماندگاري زبان پارسي بود.

آرامگاه یعقوب لیث اکنون در ۱۲ کیلومتری جنوب خاوري دزفول در روستایی به
نام اسلام‌آباد دزفول یا شاه‌آباد دزفول جاي گرفته و زمین‌های زراعی،
برنج كاری و درختان کنار بنا، زیبایی آن را دوچندان کرده است.

در پيرامون بقعه، گورستان گسترده‌اي است كه سنگ قبرهای كهن در آن ،
نشانگرتاریخ کهن این بنا است.
به روان اين ايران بان از جان گذشته، كه زبان پارسي را افزون بر فردوسي
بزرگ وامدار او نيز هستيم درود باد.


سرچشمه:
امرداد http://amordad6485.blogfa.com
ویکی پدیا http://fa.wikipedia.org/
گاه نمای زرتشتیان، روز شمار ایران باستان - 1390 خورشیدی- 3749 زرتشتی
– انتشارات فروهر

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

کپی و پیست از یه سایت

http://www.amordadnews.com/neveshtehNamyesh.aspx?NId=6152
روز خورايزد از ماه دي كه بنابر گاهشمار كنوني ايران، با ٥ دي‌ماه،
برابري مي‌يابد، سال‌روز درگذشت اشوزرتشت اسپنتمان است، بزرگ ‌پيام‌آوري
كه بنابر گواهي دوست و دشمن، تاريخ يكتاپرستي در جهان با او، آموزه‌ها و
دريافت‌هايش، آغاز مي‌شود.
برپايه‌ي آن‌چه در «يادگار زريران»، يادگاري حماسي از روزگار اشكانيان و
كتاب «زاداسپرم» آمده، اشوزرتشت و شماري از يارانش در اين روز در
آتشكده‌ي بلخ به دست تورانيان كشته شدند.
هزاره‌هاست كه از اين رخداد مي‌گذرد و بي‌گمان بايد بود بر گذر زمان. اما
آن‌چه در اين ميانه، بوده، هست و خواهد بود و ياد اشوزرتشت و نامش را
تاكنون ماندگار كرده، پيامي است كه براي جهانيان داشت. اشوزرتشت از خدايي
گفت كه يكتا بود و بي‌همتا، هستي‌بخش و دانا. خدايي كه اهورامزدا
مي‌ناميدش. اهورامزدايي كه در خرد خود، جهان را آفريد و آفرينش را هنجار
داد. سرور دانايي كه همه‌ي آفريدگان را به نيروي دانايي و كارداني خود
مي‌آفريند، نگاه مي‌‌دارد و به هنجار مي‌رساند؛ خداوند جان و خرد.
اشوزرتشت از راه خرد، با انديشه‌ي نيك، اهورامزدا را شناخت و از راه خرد،
مردم را به همكاري و همگامي با اهورامزدا، فراخواند، همگامي با قانون
«اشا» و هنجاري كه اهورامزدا آفريد:
اينك سخن مي‌‌دارم، براي شما اي خواستاران، و براي شما اي دانايان، از دو
نهاده‌ي بزرگ. و مي‌ستايم اهورا و انديشه‌ي نيك را،‌ و دانش نيك و آيين
راستي را، تا فروغ و روشنايي را دريابيد، و به رسايي و شادماني
برسيد.(يسنا، سروده‌ي ٣٠،بند ١)
اشوزرتشت، خواستار آن است كه راه راستي و انديشيدن به نيكي را بياموزيم
تا به رسايي رسيم و خوشبختي.
با «گاتها»، سروده‌هاي اشوزرتشت، «اشا» را مي‌شناسيم. اشا، راستي و
هنجاري است كه هستي برپايه‌ي آن پويايي يافته است. اشا، قانون اهورايي
است، هم‌راستايي و هماهنگي با آن، به پيشرفت جهان و
جهانيان مي‌انجامد و خوشبختي آدمي.
برپايه‌ي آموزه‌هاي اشوزرتشت، آزاديم بر گزينش راه. اما اگر بنابر آزاديِ
گزينشي كه داريم از راستي و هنجار حاكم بر جهان، از قانون دگرگوني‌ناپذير
هستي،‌ روي برتابيم، بازتاب كردار خويش را خواهيم ديد. هر كنشي، واكنشي
در پي دارد. آنان كه كج مي‌پيمايند و از راه راست، برمي‌تابند، رنج
مي‌بينند و به اندوه، اندر مي‌شوند.
اين رنج پيامد كردارشان است نه مجازاتي كه از درگاه خداوند فرود آيد.
اهورامزدا، مجازات نمي‌كند، اين خود ما هستيم با راهي كه برمي‌گزينيم،
شادي مي‌آفرينيم يا رنج و اندوه براي خود مي‌خريم.

ما آزاديم كه برگزينيم. بنابر آموزه‌هاي اشوزرتشت، انسان، آزادي اختيار
دارد تا ميان نيك و بد برگزيند چراكه اهورامزدا از منش خويش به آدميان،
خرد مي‌بخشد. اهورامزدا، فروزه‌هايي را به آدمي پيشكش كرده كه به او اين
شايستگي گزينش را مي‌‌دهد.
بي‌گمان بايد بود كه با فروزه‌هاي وهيشتامن(بهترين راستي و والاترين
انديشه)، اشاوهيشتا(بهترين راستي)، خشتروييريه(شهرياري بر خويش، توانايي
سازنده)، سپنته‌آرمييتي(مهر و آرامش فزاينده)، مي‌توان به هئوروتات(رسايي
و كمال) رسيد، خود را شناخت و به سرچشمه‌ي خرد و هستي، دست يافت و
جاودانه(امرتات) شد.
خرد با رايزني با دئنا(وجدان)، راه راست را بر ما مي‌نماياند، همان راهي
كه هنجار هستي را نيرو مي‌بخشد: راه در جهان يكي است و آن راه راستي است.
در گاتها، راه راست را، بهترين راستي را، به ياري انديشه‌ي نيك و وجدان
همه‌آگاه، مي‌توانيم بيابيم. و درست همين‌جاست كه دانا را از نادان،
مي‌توان بازشناخت: «دانايان» راه نيك و «نابخردان»، راه بد را
برمي‌گزينند.(يسنا ٣٠ بند ٣)
انديشه داريم، انديشه‌ي نيك، مهر و فروتني، شهرياري و خويشتن‌داري و
وجداني كه رايزن است و مشاور؛ پس خود برمي‌گزينيم و از همين روي است كه
در گاتها، تنها با كليات روبه‌رو هستيم و جزيياتي در كار نيست. و چنين
است كه به فرشكرت(تازه‌گردانيدن) جهان باور داريم. جهان را نو و از
دوباره نو مي‌كنيم با انديشه‌مان با گفتار و با كردارمان، آنگاه كه درست
برمي‌گزينيم.
اين كه راست باشيم و از دروغ بپرهيزيم، از خشم، دوري گزينيم و مهر
بورزيم، داده‌هاي نيك اهورايي را پاس بداريم و از ويرانگري بپرهيزيم،
كلياتي است كه بنابر زمان و مكان، ‌تصميم‌گيري براي جزيياتش، به اختيار
ماست، مايي كه خرد داريم و وجدان:
«بهترين گفته‌ها را به گوش بشنويد، و با انديشه‌ي روشن بنگريد، و هر يك
از شما براي خويشتن، يكي از اين دو راه را برگزيند...(يسنا ٣٠ بند ٢)
بنابر آموزه‌هاي اشوزرتشت، اهورامزدا، آفريدگار نيكي‌هاست، بدي در او راه
ندارد. اشوزرتشت از دو مينوي همزاد، سخن به ميان مي‌آورد كه همزاد هستند
و در انديشه پديدار شده‌اند. يكي را «سپنتامينو»(منش افزاينده و نيك) و
ديگري را «انگره‌مينو»(منش كاهنده و بد) مي‌نامد. يكي نيكي را مي‌نماياند
و آن ديگري، بدي را. و هستي آوردگاه اين دو گوهر همزاد و مينوي است.
نيك‌انديشي، سرچشمه‌ي همه‌ي نيكي‌ها و پاكي‌ها و درستي‌‌ها، و دروغ و
كژانديشي، پايه‌ي همه‌ي كژروي‌هاست. از كنش و واكنش اين دو نيروي سازنده
و ويرانگر، بنياد هستي، شكل مي‌گيرد و زندگي و نازندگي، پديد مي‌آيد:
و آنگاه كه در آغاز، آن دو مينو به هم رسيدند، زندگي و نازندگي را پديد
آوردند.(يسنا ٣٠ بند ٤)
سروده‌هاي اشوزتشت، چنين مي‌گويدمان كه؛ داده‌هاي اهورايي، آفريده‌هاي
خداوند، خوب و نيكند، از همين روي است كه خويشكاري‌مان پاسداري از گيتي
است با هر آن‌چه در اوست.
در گاتها از كار و كوشش و سازندگي مي‌توان سراغ گرفت ولي از درويشي،
گوشه‌نشيني، دوري‌گزيني از جهان و محروم كردن تن و جان از لذت بهره‌گيري
درست از هستي، خبري نيست. گيتي با هر‌ آن‌چه در آن است، آفرينشي است كه
بايد از آن سود گيريم و به آن سود برسانيم.
آموزه‌هاي اشوزرتشت را بايد به گوش هوش شنيد و بر ديده‌ي خرد نگريست. و
بي‌گمان بايد بود كه آموزگار چنين آموزه‌هايي را هرگز مرگ، خاموش نمي‌كند
آنچنان كه تاكنون نكرده‌است. ٥ دي‌ماه روز خورايزد از ماه دي، سالروز
درگذشت اشوزرتشت است، يادش را گرامي مي‌داريم،‌ گرد هم مي‌آييم و همچون
هزاره‌ها،‌ آييني را به پا مي‌داريم كه چيزي نيست جز به كار بستن
آموزه‌هايش،‌سوگي نيست، اشك و آهي نيست، كلامش و آموزه‌هايش ماندگار است.
ياري‌نامه‌ها:
- ديالكتيك در گاتهاي زرتشت . مثنوي معنوي(حسين وحيدي)
-ديدي نو از ديني كهن(فرهنگ مهر)
--
راه در جهان یکی است و آن راه راستی است

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

يلداى ديگر و پايان پنج سال

اين يلدا را مثل يلداى ٨٥ از عمق كويرم اما آن روز كجا و امروز كجا!
٣٠ آذر شده و ٣٠ روز از خدمت مانده و يلداى تنهاى من در كوير.
يلداى ٨٥ قلم مجازى به دست وارد شدم و امشب سالروز آن است، پايان پنج
سالگى ام در نت و آغاز سال ششم.

--
راه در جهان یکی است و آن راه راستی است

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

حسادت

در رویاهای هرزه گی با روسپیان هم خوابه می شوم
در بستری از خون و جنون عشق را یافتن ...
محال می نماید
به محالی خیالی بودن ستاره بر زمین
...
من با همه بکارتم به صداقت بی پرده روسپیان حسادت میکنم
که ... که دستهایشان نه پندار آزاری دارد
و
چشمهاشان نه قصد فریب و دورغی
همه چیز از راستی ست

به روسپیان شب بیدار حسادت میکنم
به انگشتهاشان که سیلی بر صورتی ننواخته
و به دلهاشان... دلهاشان کسی را بیرون نرانده

من به روسپیان مست حسادت میکنم
به چشمهایی که به فریب غمزه نشده
و به لبهاشان... لب هایی که به دروغ ، تکانی نخورده است
همه از راستی گفتند
از خواهش تن ، از آنچه می خواستند

من امشب در ابتذال روسپیان خیابان گرد؛ غرق خواهم شد
که هرگز قصد فریبی نکردند
ادعای پاکی نداشتند و
به بکارت بر باد رفته خود خندیدند
هیچگاه دل به رهگذری نبستند
هیچ زمان رهگذری دیوارهای حرمت شان را به تذویر نریخت

در بین روسپیان خیابان شهر چه غریبم
از ترس پیداییِ بکارتم ، رانهایم را سفت بر هم می فشارم
که من امشب با همه ی بکارت بی استفاده ام به روسپیان خیابان های دود زده
و کثیف این شهر حسادت میکنم

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

...



صبح زود ساعت پنج و نیم اومدم سر بلوار نزدیک خونه مون تا کارتی رو که جا مونده بود رو بدم به یکی از بچه ها ببره پاسگاه، سر بلوار یه عالم مرد ؛ جوون و پیر و نوجوون برای کارگری با بیل و بدون بیل و لباس کار .ایستاده بودند
هنوز هوا تاریک بود و با شلوار جین و سویشرت واستاده بودم گوشه و هندزفری توی گوشم داشتم موزیک گوش می دادم، یه آزرا سفید یواش از همون اول اومد و کارگرا ریختن سرش نگاهی کردم و برگشتم و سر بلوار چشم دوختم تا طرف بیاد کارت رو بگیره،‌ ماشینه جلوی من زد روی ترمز،‌بدون نگاه کردنش بهش گفتم تابلویه دنبال کارم نه؟
با لهجه کرمانی گفت: اگه کنده کاری بلدی و اهلشی بپر بالا؟!!!
یاد اون جوکه افتادم که طرف یه افغان رو می بره سر کار و به بهونه کنده کاری شلوارش رو از پاش در میاره و می گه این یعنی کنده کاری ... برگشم دیدم یه پسر جوون با تی شرت و شلوارک (بیشتر شرت بود) بهم چشمک زد ... آب دهنم رو به زور قورت دادم ،‌دوستم رسید دویدم و کارت رو بهش دادم برگشتم پسر و ماشین رفته بودند ... تا یک ساعت به خودم می خندیدم که چه طور مثل دختر چهارده ساله ها هول کردم و ناشیانه خودم رو زدم به کوچه علی چپ ...
بماند چقدر دماغم سوخت :)

----------
پ.ن:
چند روزی اومدم مرخصی 

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

دوازده ماه ... یک سال


 
از روزی که کوله ام رو پر وسیله هام  کردم و موهام رو با دست خودم تراشیدم و عازم شدم یک سال 
 ... می گذره
یک سال از سربازی من می گذره ،‌ یک سال از خدمت مقدس اجباری ... این دوازده ماه برام مثل دوازده سال بوده،‌ تقریبا همه ی پسرهایی که با من اومدن خدمت تموم کردن!!!‌ یا کسر بسیج یا پدری که رفته جبهه و یا ... من اما نه ... تمام دوره رو باید تا آخرین روز به اضافه چند روز اضافه تر بگذرونم.
اما اگر دوستانی که این دوازده ماه با من بودند رو نداشتم نمی دونم کجای این راه کم می آوردم و تموم می کردم... از تک تک دوستان عزیزم که کاش می دونستن چه قدر برام با ارزش هستند  سپاسگذارم و می دونم تا همیشه مدیونشونم 
مدیون تک تک واژه هاشون توی اس ام اس و میل و زنگ زدن هاشون
همراهی نداشتم که باهاش دلخوش به ماهگرد و سالگرد باشم و یا وقتی شب سر رو بالش نم می گذارم به امیدش باشم ،‌همراهی ندارم که نگرانم باشه و از اینکه برام نگرانه ته دلم روشن باشه که یکی هست ... اما دوستانم تمام این مدت روشنی بخش شب های سیاه و سرد این روزهایم بوده و هستند
...
خدا چهار – پنج ماه باقی مانده را به خیر کند .

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

اندر حکایت مقام ازما




رهبر معزم ان قلاب در دیدار با هیت رییسه اتاق بازرگانی:

" باید از سیاه نمایی درباره وضعیت اقتصادی ایران پرهیز کرد"  شرط موفقیت در جهاد ازیم اختسادی برآورد امید آفرین از شرایط کشور است.   روزنامه های صبح ایران

و اما یعنی؛ الیوم  حرف زدن خارج از چارچوب تعیین شده برای اقتصاد دانان به ویژه اتاق بازرگانی حرام و خلاف آن در حکم محاربه با امام زمان و مهمتر از آن شخص بنده و آرمان روح الله می باشد. وسلام

پی نوشت: از این چاشنی ها استفاده شود؛ آمریکا از پا در اومد، مردم آمریکا گرسنه اند، اروپا با سیلی صورتش رو سرخ می کنه، دخترخاله ی الیزابت ( منظور ملکه برتانیاست) اومده از بانک ملی ایران وام می خواسته و الخ





۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

شوکران


شوکران شیرینی ست

بی درنگ می شود پر جامی که سر کشیدم و باز ...
چه گوارا شرنگی ست زهری که به سبویم می ریزی
و همینطور چشم هایم می شود تار و دست هایم کوتاه

همه ی نوازش هایت که نکردی ام
همه ی بوسه هایت که ندادی ام
همه ی بودن هایم که نبودی ات
همه را قاب می گیرم و می گذارم سر پرچین دلم

پسین ها می نشینم لب حوض
می شوم خیره به قاب
همینطور که می کند خورشید پشت قابم خواب
چشم هایم را می گذارم برهم

 می نوشم شوکرانی که ریخته به جامم باز
شیرین تر ز دواهای کودکی   

می شوم معتاد و کاش می دانستی به حقیقت بودن توست
می شوم خمار از نبودت
و کاش می دانستی ...
و کاش ...
و ...  

۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

مسیح مصلوب


حیض ذهن پریشانم از چشمان منتظر خالی ام بیرون میزند

 دریای خون  چشم هایم را می شوید

دست هایم و مصلوب کردن مسیحی دیگر

حیض ذهن پریشان من از چشمان خالی ام بیرون میزند

روی گونه های خشکم می ماسد

 دست هایم تاجی از خار بر سر عیسایی دیگر می نهد

ذهن آشفته ام دوباره با عادت ماهانه اش که روزانه شده روحم را می شورد

 چه راحت می توان مسیحان را صلیب بر دوش کرد

 فریادهای شوم از اطراف برخاسته

مسیحی دیگر به مسلخ مرگ میرود

 حیض ذهن پریشان من از چشمان منتظر خالی ام بیرون می زند

 در پس آینه می توانم دید

مسیحی را که تاجی از خار بر سر مصلوبش می گذار

وبا ذهنی پر از خونابه های تیره خود را نظاره می کند

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

کامینگ اوت ... 27 اردی بهشت ... مبارزه با همجنسگرا هراسی ... من و خواهرهایم

27 اردی بهشت (17 می ) روز جهانی مبارزه با همجنسگرا هراسی از دو تا از
خواهرهایم نوشته هایی، بهتر بگم هدیه هایی رو گرفتم که این سالروز رو با
اینکه در بدترین شرایط به سر می برم برام بسیار عزیز و به یادماندنی کرده
و دلم می خواهد اونا رو با همه ی دوستانم به اشتراک بگذارم؛ من به
خانواده ام افتخار می کنم و امیدوارم بتونم روزی مایه سربلندی و شادی شون
باشم... این روز رو در کنار همه ی دوستانم با سرافرازی گرامی می دارم و
آرمان دارم روزهای خوبی رو در این سرزمین به چشم ببینیم و لمس کنیم.


1- دست نوشته اول از خواهرم نسرین :
سلام
نمی¬دونم از کجا شروع به نوشتن کنم. از وقتی بگم که غم رو توچشمای دادشم
لمس ¬کردم و فهمیدم یک چیزی هست که داره از من پنهونش می¬کنه و یا از
زمانی بگم که با تمام وجود سعی کردم حسش رو حس کنم و به اعتقادات و باورش
احترام بگذارم.
روزهای زیادی در جستجوی غم پنهان داداشم بودم تا اینکه یک روز همه چیز رو
فهمیدم، سعی کردم بیشتر بدانم تا عاقلانه و عادلانه قضاوت کنم. زمان
زیادی را صرف مطالعه کردم و اکنون خوشحالم که نسنجیده برخورد نکردم.
می¬دانم که وجودش مالامال از دردهای بی پایان به واسطه ذهن مریض مردم
است. سعی کردم به حریم او، به خلقت وجودی اش ایمان داشته باشم و آزارش
ندهم. هرچند نمی توانم هم پای او باشم و دردی که می کشد را همچون او در
وجودم احساس کنم اما می¬توانم بفهمم که در اندک روزهای زندگی خودش چه
شکنجه¬هایی بر روان و جسمش وارد آمده که اگر به جای او بودم تا به امروز
تاب نمی آوردم. دلم می¬خواست می¬توانستم بطور عیان حمایتش کنم ، هرچند می
دانم در این سرزمین سیاه چه انگ هایی به من خواهند زد. ولی می¬دانم که او
و امثال او تنها یک چیز از زندگی می¬خواهند و آن حق انسانی خود، حق زندگی
کردن و نفس کشیدن و عادی دیده شدن است.
بر اساس مطالعاتی که داشتم، دانستم هوموها افرادی بسیار باهوش، مهربان و
حساس هستند، افرادی که دوست می¬دارند و محبت می¬کنند و معنای محبت را حتی
بیش از ما درک می¬کنند. آنها به واسطه انزوا بیشتر زمان خود را در تنهایی
به سر می¬برند، به همین دلیل به درک بالایی از وجود خود و جهان می¬رسند.
من این¬ها را در داداشم دیدم. مردم نمی¬خواهند بدانند که مفهوم انسانیت،
احترام و آزادی را برای این افراد زیر سؤال برده و از آنها گرفته¬اند.
اکثر خانواده¬ها با این موضوع به شدت برخورد کرده و برایشان غیرقابل هضم
است که من فکر می¬کنم ناشی از کم بودن علم و دانش آنها نسبت به این افراد
می¬باشد. شدت برخورد برخی خانواده¬ها آنقدر زیاد است که برای فرد هومو
غیرقابل تحمل می¬شود.
باید همه ما بدانیم که:
آنها اینگونه متولد شده اند و طبیعتشان این است. بیمار نیستند. احتیاج به
ترحم ندارند و یک انسان و شخصیت کامل هستند حتی برتر از همه ما و باید
آنان را در این سرزمین پوسیده از تفکر دریابیم و به یگانه حق بودنشان
یعنی زندگی بازگردانیم و مسلماً بخشی از این حرکت بر دوش ماست؛ اگر نام
آدمی را بر خود می نهیم.
دوستت دارم داداش گلم

2- دست نوشته دوم از خواهرم ساره :

همیشه از بچگی توی ذهنم این بود که میل به همجنس مساوی است با جهنم!
عذابی که حتی نمیشه تصور کرد. وقتی به این جور آدما فکر می کردم توی ذهنم
آدم های فاسد و خرابی بودن که باید می مردن. حالا می تونین تصور کنین
وقتی فهمیدم داداشم هموسکسواله چه حسی بهم دست داد. احساس خفگی می کردم.
هنوزم درست نتونستم با این موضوع کنار بیام یعنی سخته.
اما بعد به داداشم نگاه کردم. اون باهوش، مهربان، مودب و با اخلاق و دوست
داشتنیه. اصلا هم شبیه آدمای توی ذهنم نبود. گیج شده بودم، توی گرداب
ترسناکی افتاده بودم؛ هنوزم می ترسم. برای خودش نگرانم. توی جامعه ای که
ما زندگی می کنیم با این نگاه آدماش... از آینده می ترسم. آدمای متعصبی
هستند که اگر بفهمن دیگه نمی ذارن زندگی کنه، حتی تصورش هم دردناکه.
یه کم که گذشت سعی کردم درکش کنم. من هیچ وقت میل به همجنسم نداشتم پس
باید بهم حق بدین که درکش سخت باشه. الان نزدیک دوساله که این موضوع رو
می دونم. اما حالا دیگه اونقدرها از این مسئله عذاب نمی کشم این یه حسه.
رسول خودش که انتخابش نکرده باید این مسئله رو پذیرفت. اگه خودش با این
وضعیت مشکل نداره و راضیه پس من اونقدرها مهم نیستم.
همیشه براش آرزوی خوشبختی می کنم و آرزو دارم شاد زندگی کنه. امیدوارم
نگاه جامعه و آدما به کسایی مثل داداشم عوض بشه تا اونا هم بتونن مثل
بقیه از حداقل آزادیشون استفاده کنن و آرامش داشته باشن.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

نقاش

دیروز هم صورتم را نقاشی کردم

برادر چگونه این لبخند واهی تو را شاد میکند؟

مادر، چگونه این لبخند بی جان آرامش ات میدهد؟

امروز هم دوباره دست به رنگ شده ام

باید امروز هم صورتی دیگر نقش زنم

امروز لبخند را نقش کنم یا... ؟

کاش میتوانستید از پس رنگهای صورتم انتظار همیشگی ام را نظاره کنید

کاش می توانستید برای لحظه ای مرا بدون نقش و رنگ ببینید

اما نه شما را توان دیدن است و نه مرا جرات خود بودن

معصومیت دستانم را باور کنید

باور کنید من همانم که هر روز فرزند خود میخوانید

مادر، بیا و بخواه مرا بدون رنگ دروغ

برادر دست از بازی کودکانه ی ندیدن بردار

چرا با شنیدن تولد کودکت آسمان را نور می افشانی

ولی با شنیدن تولد دوباره من رخت سیاه بر میکنی؟

دوباره دستانم را به رنگ می آلایم

و دوباره چون تمام سالهای بودنم

لبخندی مرده بر صورت همیشه منتظرم نقش میزنم

دی ماه 1388

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

هشت ماه گذشت


اینجا هوا سرد است، اینجا بیابان است تا چشم کار می کند ، اینجا وقتی برف می بارید من فقط شاد بودم، اینجا آب باران که کفش های سوراخم را می خنداند فقط من دور خودم می چرخم و تاب می خورم.

اینجا آدم ها راحت می میرند، اینجا گاز و ترمز و گازوییل و قاچاق انسان و ماشین های چند چرخ و سنگین حرف اول را می زنند، ماشین هایی که به راحتی آب خوردن چند ساعت بعد از سال تحویل تصمیم می گیرند به شش نفر، دیگر اجازه نفس کشیدن ندهند.

اینجا گازوییل شوفاژ خانه تمام شده وهوا که سرد می شد اگزوز همین ماشین های بزرگ بود که دست هایمان را از یخ زدن محافظت می کرد، مثل همان کرم های مرطوب کننده شیر و عسل که هر زمستان به پوست دستانم می زدم.

اینجا خورشید که مهربان می شود مستقیم می آید بالای سرت و با تمام وجود تو را در آغوش می کشد و آنقدر گرم می شوی که دوستی خاله خرسه یادت می افتد.

اینجا پرنده هم دارد، چند روز پیش بود مرغ های مینای قاچاق هند از سرما مردند!

اینجا کویر است، همان کویری که وقتی عطسه می کند زمین وآسمان را دیگر نمی توان دید.

اینجا به جز سربازهایش که خوش هیکل و وسوسه انگیزند، همه ی آدم هایش فقط به فکر زیر شکمشان هستند ولی کاش چشم هایشان این جور نبود.

اینجا حرف زدن ممنوع است، فقط باید پاهایت را به هم بکوبی و هر چه صدایش بالاتر باشد ستاره دار بزرگ بیشتر راضی می شود.

اینجا وقتی هستی از همه چیز دوری و دلت تنگ می شود، تنگ تنگ تنگ ... حتی دوری از خودت و دل تنگی برای خودت... که چشمانت هر شب خیس می شود و بالش زیر سرت را غسل می دهد...

اینجا جسد دیدن و بویید طبیعی است، انسان هایی پاره پاره و ماشین های مچاله شده، ماشین هایی که از پس روزها هنوز بوی مرگ می دهند و ماهی قرمز توی تنگ سفره هم می داند اینجا همه چیز فرق دارد.

اینجا آب و آبادی دور است و همه چیز شبیه خاطره می شود، شبیه فیلم هایی که نقش اصلی توی کما رفته است.

اینجا هشت ماه است با همه وجود مرا در خود گرفته است.

.............
هشت ماه از خدمت گذشت.

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

اى وطن

من باهاتم
خاك پاتم
چون پرنده تو هواتم
عشق درتوست
شعر درتوست
بي تو من جايى ندارم
بى تو فردايى ندارم
اى وطن اى خانه ى من

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

التهاب

...شهر چه آبستن است
....آبستن ... آبستن
مثل بشکه باروتی، که التماس جرقه را دارد
... وای
...چه داغ و دردناک التهابی
...چه داغ و درناک انتظاری
...اینجا میدان آزادی است
...اینجا کرمان است
...با دل ها و مغز ها و آدم های ملتهب
 
بیست و پنج بهمن ماه 1389