۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

نقاش

دیروز هم صورتم را نقاشی کردم

برادر چگونه این لبخند واهی تو را شاد میکند؟

مادر، چگونه این لبخند بی جان آرامش ات میدهد؟

امروز هم دوباره دست به رنگ شده ام

باید امروز هم صورتی دیگر نقش زنم

امروز لبخند را نقش کنم یا... ؟

کاش میتوانستید از پس رنگهای صورتم انتظار همیشگی ام را نظاره کنید

کاش می توانستید برای لحظه ای مرا بدون نقش و رنگ ببینید

اما نه شما را توان دیدن است و نه مرا جرات خود بودن

معصومیت دستانم را باور کنید

باور کنید من همانم که هر روز فرزند خود میخوانید

مادر، بیا و بخواه مرا بدون رنگ دروغ

برادر دست از بازی کودکانه ی ندیدن بردار

چرا با شنیدن تولد کودکت آسمان را نور می افشانی

ولی با شنیدن تولد دوباره من رخت سیاه بر میکنی؟

دوباره دستانم را به رنگ می آلایم

و دوباره چون تمام سالهای بودنم

لبخندی مرده بر صورت همیشه منتظرم نقش میزنم

دی ماه 1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر