۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

شوکران


شوکران شیرینی ست

بی درنگ می شود پر جامی که سر کشیدم و باز ...
چه گوارا شرنگی ست زهری که به سبویم می ریزی
و همینطور چشم هایم می شود تار و دست هایم کوتاه

همه ی نوازش هایت که نکردی ام
همه ی بوسه هایت که ندادی ام
همه ی بودن هایم که نبودی ات
همه را قاب می گیرم و می گذارم سر پرچین دلم

پسین ها می نشینم لب حوض
می شوم خیره به قاب
همینطور که می کند خورشید پشت قابم خواب
چشم هایم را می گذارم برهم

 می نوشم شوکرانی که ریخته به جامم باز
شیرین تر ز دواهای کودکی   

می شوم معتاد و کاش می دانستی به حقیقت بودن توست
می شوم خمار از نبودت
و کاش می دانستی ...
و کاش ...
و ...