۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

...



صبح زود ساعت پنج و نیم اومدم سر بلوار نزدیک خونه مون تا کارتی رو که جا مونده بود رو بدم به یکی از بچه ها ببره پاسگاه، سر بلوار یه عالم مرد ؛ جوون و پیر و نوجوون برای کارگری با بیل و بدون بیل و لباس کار .ایستاده بودند
هنوز هوا تاریک بود و با شلوار جین و سویشرت واستاده بودم گوشه و هندزفری توی گوشم داشتم موزیک گوش می دادم، یه آزرا سفید یواش از همون اول اومد و کارگرا ریختن سرش نگاهی کردم و برگشتم و سر بلوار چشم دوختم تا طرف بیاد کارت رو بگیره،‌ ماشینه جلوی من زد روی ترمز،‌بدون نگاه کردنش بهش گفتم تابلویه دنبال کارم نه؟
با لهجه کرمانی گفت: اگه کنده کاری بلدی و اهلشی بپر بالا؟!!!
یاد اون جوکه افتادم که طرف یه افغان رو می بره سر کار و به بهونه کنده کاری شلوارش رو از پاش در میاره و می گه این یعنی کنده کاری ... برگشم دیدم یه پسر جوون با تی شرت و شلوارک (بیشتر شرت بود) بهم چشمک زد ... آب دهنم رو به زور قورت دادم ،‌دوستم رسید دویدم و کارت رو بهش دادم برگشتم پسر و ماشین رفته بودند ... تا یک ساعت به خودم می خندیدم که چه طور مثل دختر چهارده ساله ها هول کردم و ناشیانه خودم رو زدم به کوچه علی چپ ...
بماند چقدر دماغم سوخت :)

----------
پ.ن:
چند روزی اومدم مرخصی