۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

هجوم




می ریزد روی صورتم و گردنم را می خیساند
چسبناک و غلیظ
شره مورچه وارش را حس می کنم

 دهانم باز می شود وجرعه ای دیگر
تمام شب را عرق سگی خورده ام
مرا اما هنوز، اندازه یک قوطی کوکایِ لایت هم نگرفته

هی التماس می کنم و باز
باز لیوان آبی سفالی ام پر می شود
پیراهن سفیدم مخلوط شربت آلبالو و عرق
خیس خیس و من هنوز
پیراهنم مست می خندد و من

یاد دیباچه هدایت می افتم و می خندم
گرمم شده ...

عشوه های مردانه اش هجوم می آورد به ذهنم
و باز می خندم

بوسه از لب و گردنش
لرزش دستش بر بدنم
لمس تنش با زبان سرخ و نرمم

لیوان را دوباره پر می کنم
لیوان هم به من می خندد و من هنوز نشده ام
و لیوانی دیگر

‌تاب هجومش را ندارم
 دیگر،‌تاب هجومش را ندارم 
من تسلیمم