۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

حسادت

در رویاهای هرزه گی با روسپیان هم خوابه می شوم
در بستری از خون و جنون عشق را یافتن ...
محال می نماید
به محالی خیالی بودن ستاره بر زمین
...
من با همه بکارتم به صداقت بی پرده روسپیان حسادت میکنم
که ... که دستهایشان نه پندار آزاری دارد
و
چشمهاشان نه قصد فریب و دورغی
همه چیز از راستی ست

به روسپیان شب بیدار حسادت میکنم
به انگشتهاشان که سیلی بر صورتی ننواخته
و به دلهاشان... دلهاشان کسی را بیرون نرانده

من به روسپیان مست حسادت میکنم
به چشمهایی که به فریب غمزه نشده
و به لبهاشان... لب هایی که به دروغ ، تکانی نخورده است
همه از راستی گفتند
از خواهش تن ، از آنچه می خواستند

من امشب در ابتذال روسپیان خیابان گرد؛ غرق خواهم شد
که هرگز قصد فریبی نکردند
ادعای پاکی نداشتند و
به بکارت بر باد رفته خود خندیدند
هیچگاه دل به رهگذری نبستند
هیچ زمان رهگذری دیوارهای حرمت شان را به تذویر نریخت

در بین روسپیان خیابان شهر چه غریبم
از ترس پیداییِ بکارتم ، رانهایم را سفت بر هم می فشارم
که من امشب با همه ی بکارت بی استفاده ام به روسپیان خیابان های دود زده
و کثیف این شهر حسادت میکنم