۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

تیک .... تاک ... زمان چه سخت می گذرد... تیک .... تاک ....

پیرزن لنگان و خسته با پیکان کهنه و رنگ و رو رفته داد می زند : " سید
خندان، سید خندان دو نفر ... "
دلم لرزید، اشکم سرید...
پیرزن از پشت عینک ته استکانی تا مرا در لباس مامور راهنمایی دید لبخند
زد، دلش لرزید برای خودکار توی دستم و روزی امروزش... برای دختر
ویلچرنشینش در خانه ی کاهگلی گوشه شهر ... برای شوهر بستر گرفته اش که
سالهاست جز نگاه ، نوازشی برای روح خسته اش نداشته است ... برای شکم های
گرسنه ی نوه هایی که بهانه ی شکلاتی را ماه هاست به دل گرفته اند ... یا
شاید ... دلش لرزید از دیدن من ... بعد از چند لحظه خیره ماندن با دهانی
باز و بی دندان لبخند زد و گفت: " دو نفر مانده جناب سروان ، می روم "
و شاید همان شاید ها بود که بدون منتظر ماندن برای دو نفر سرنشین جا
مانده، خودش را پشت فرمان کشاند و با چند بار سوییچ چرخاندن، موتور
ماشینش را با صدا و دود غلیظی روشن کرد و راه افتاد و رفت ... اما من
دلم هنوز می لرزید برای زنی که همسن مادر بزرگم بود و فریاد می زد سید
خندان دو نفر .

------------------------------------------
پ.ن.

مطلب بالا مربوط به دو هفته اول مهرماه میشه که برای طرحی اعزام شده بودیم تهران.

از دوستانی که بهم سر می زنند سپاسگذارم و منو ببخشید که به خاطر محدودیت
در دسترسی به اینترنت نمی تونم کامنت بگذارم. هرگز از ذهنم دور نمی شید.

روزهای زیاد جالبی را نمی گذرانم ... دلم برای همه تنگ شده ...

۲ نظر:

  1. dorood bar fryane aziz.cheghadr ehsas mikonam be man shabihi.hamin

    پاسخحذف
  2. خب میگفتی که جریمه اش نمیکنی... اون دو مسافر رو هم پیدا میکرد بعد میرفت.
    زندگی پر از کودکان و سالخورده های کارگر..

    پاسخحذف