۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه


حس عجیبی است ... دردم می گیرد ... انگار مچاله می شوم توی یک قوطی نوشابه ... خسته خسته خسته ... او برای تو نیست و تو هیچ هم نیستی... تو مجبوری به ندیدن خودت... تو برای کسی نیستی حتی برای خودت ... مالکیت و تعلق و دوست داشتنت می رود زیر هزار خروار سوال ... بدتر از همه معلق بودنت میان زمین و آسمان است که می شود نمک شوربایی که طعنه به شوکران می زند ... نام ها هم دیگر رنگ باخته اند ... دوستان به اکراه جوابی از سر شاید دلسوزی می دهند ... حتی خانه هم تو را نمی خواهد ... درد می گیرد همه تن و روانم ... حس بدی است ... حتی از خودم  هم فاصله ها دارم... می روم گوشه ای می نشینم و به فاصله ها نگاه می کنم...چقدر از همه دورم از خودم از کسی که بودم و کسی که باید باشم و از ... چقدر فاصله تهوع گرفته ام

۱ نظر: