۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

چند خط از دفترچه یاد داشتم

بزرگ شدم ... بزرگ تر از قبل ... هیچی تو دستام نیست ... حتی یه دلخوشی
ساده ... حتی یه ... می ترسم، از فردا و فردا و فردا ... بزرگ شدم اما
هنوز مثل بچه گی هام هستم، نمی خواهم بعضی باورهای بچگی رو از دست بدم،
اما دارم بزرگ می شم و هر روز فاصله می گیرم ... خیلی زود دارم بزرگ تر
از اون چیزی می شم که فکر می کردم، خیلی زود.
وقتی نگاه می کنی و می بینی تنهای تنها، لب یه پرتگاه، دستات باد رو چنگ
می زنه؛ بدون هیچ. دلت می خواهد آخرین سنگ که به تاریکی فرو می افته، تو
هم باهاش بری به ... .
حس سردیه ... مثل معلق بودن توی یک فضای تاریک و قیراندود ، بدون اینکه
واکی از گلوت در بیاد ... .
پ.ن:
باید ببخشید کمی تلخ و تاریکه این پست ، قصد نداشتم بنویسم، اما مگه نه
اینکه ناراحتی هم گاهی جزیی از زندگی ما آدمهاست؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر