۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

کویری

آفتاب داغ کویر پوست سفیدمو برشته می کنه ... عرق از پیشانی و شقیقه هام مثل پیچش مار جاری شده، نمی دونم چه قدر پیاده رفتم، درد پام می گه بیش از اون چیزی که تحمل داشته ...
اطرافم پر شده از چشمه های آب و درختهای سرسبز و گاه صدای خوانش پرنده ای که از دور باد می آورد و به گوش خسته ام می سپارد.
لبهام مثل روزهای سرد ترک خورده اما این بار از شدت داغی بوسه های آفتاب ... تک پوشم را در می آورم آفتاب با ولع سوزن دوزی را بر پوست عریانم بیشتر می کند... اینجا کسی نیست پستی و بلندی های تنم را بنگرد، درختان و چشمه های دو سوی راه خود نمایی بیشتری آغاز کرده اند... هرم نفس باد آخرین ضربه ها را می زند ...
آه چه کویر دوست داشتنی ، این بار نباید درختان و چشمه های سرد آب را در ذهن جایی دهم، چه همه سرابی بیش نیستند و ترفندی بی شرمانه از اهریمن تاریکی که قربانی گیرد... با پاهای بی رمق و پیکری فرسوده در هم آغوشی آفتاب سوزان هنوز گام بر می دارم... گام بر می دارم ... باید گام بردارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر