۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

تهوع ذهن مسموم

تا حالا شده مدت طولانی ؛ مثلن ماه ها ، فکر کنی دار ی درجا می زنی؟ بدون هیچ حسی جز یه جور تنفر از زیادی بودن خودت، اینکه هر ثانیه به این فکرکنی چه قدر بیهوده تموم میشه و هرز میره؛ هم خودت و هم زمان.
یک گوشه بنشینی و مثل مجسمه ببینی افراد دارند حرکت می کنند و تو فقط یه تماشاگری، و بفهمی چه قدر از همه حتی خودت دور شدی و بیشتر هم دور می شی تا جایی که شاید اگر فریاد هم بزنی هیچکسی صدات رو نشنوه، اون قدر دور شده باشی که گوش خودتم نتونه بشنوه.
هر لحظه وزنت بیشتر میشه و کم کم شببه یک حجم سست و قلمبه می شی که شاید یکی از سر دلسوزی لگدی بهت بزنه تا کمی جا به جا شی.
اونقدر برنامه از پیش ریخته داشته باشی و یه دنیا خرده کار هم باشه که باید انجام بدی و نتونی؛ و تو نشسته گوشه ای و ذهنت طعم مرگ بده و دهنت بوش رو ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر