۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

یک عصر شلوغ تنها

چه قدر اینجا شلوغه، مادرهای دوان از پی فرزندان، زن و شوهرهای عاشق، دوست دخترها و دوست پسرها، دستهایی که شرمگینانه هم رو لمس میکنند، بچه های شاد و خندان و ... اوه خدای من اینجا پر از آدمه، همه مشغول نگاه کردن، لذت بردن، خندیدن ... وای خدای من اینجا من چه غریبم، چه متفاوتم اینجا؛ وسط این همه آدم، هموطن، هم نوع... اما انگار کیلومترها از همشون فاصله دارم... انگار از دریچه ای دور دور دارم این هیاهو رو نگاه میکنم... مثل یک عابر توی یه جاده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر