۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

می فهمم که :

زل زد توی چشمام و گفت:" باید یه روز با یه دختر ازدواج کنی؟ این طرز فکرت احمقانه است."
ضربه سختی بود از یک دوست ... دوستی که از ماست، به خودم شک کردم، برگشتم به سالها قبل، اون زمان که هنوز نمیدونستم سر سفره عقد چه جنسی باید کنار من بشینه، به اون سردرگمی کهنه، نکنه من اشتباه میکنم؟ نکنه ...؟!
اما دیدم مثل من کم نیستند توی این کره خاکی، وقتی میبینم اون دو نفر 40 سال با هم زندگی مشترک داشتند، وقتی ساویز شفایی شاعر خودمون رو میبینم که تا آخر عمرش با پارتنر آمرکاییش بود، وقتی اون تا پیرزن رو که بی شک جوانی های زیبایی داشتند میبینم، که یک عمر به هم وفادار بودند، می فهمم من تنها نیستم. میبینم زندگی من و امثال من بیهوده نیست، می فهمم... می فهمم که زندگی ارزش بودن و شاد بودن رو داره، میفهمم که من بیهوده نیستم و می فهمم که ... .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر