۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

داستانکی بعد از مدت ها

پیرمرد با دستهای چروکیده به عصا تیکه داده بود، نگاهی به جاده انداخت،
مثل تمام این سالهای دور و پوسیده، آهی کشید و لرزان و لنگان وارد خانه
شد ... سکوت مثل گرد و غبار همه جا را پوشانده بود، و بوی نای و نم خانه
را پر کرده بود. روی تختی که جز سنگینی یک نفر را تجربه نکرده بود دراز
کشید و چشم هایش را بست. مثل همیشه خواب آن شاهسوار بلندبالا را می دید
که تمام عمر را به انتظار آمدنش خشکانده بود... اما آن راه خاطره مردان
زیادی را داشت که آمده و رفته بودند، مردانی شاید مهربانتر از آن شاهسوار
خیال پیرمرد ... اما پیرمرد هم چنان در خیال خود منتظر آمدنش هنوز هم
رهگذران را نمی دید ... رهگذرانی که شاید ... .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر