۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

ثانیه ها چه با هم مسابقه گذاشته اند و من ...

تقریبا یکسال میگذرد، یکسال از همه ی تنهایی های من، از مجرد و خشک بودنم... چه زود تابستان تمام می شود و چه زود برگ ها فرو می آیند و چه دیر می گذرد تنهایی ...
من با چشمهای بسته به عقب نگاه میکنم، چه بودم و چه شدم و چه خواستم و چه به دست آوردم.
رابطه ای که چیزهایی زیادی به من داد، چیزهای زیادی به من آموخت ... ولی چیزهایی از من گرفت که حال بعد از یکسال گذشتن از آن هنوز نمی دانم چگونه باید دوباره به دستشان آورم.
شجاعت من از من ربوده شد و من ترسو و سخت گیر و محتاط... پسرک میخواست لبهایم را ببوسد و من طفره رفتم... مرا سنگدل می خواند و من در عجب دستی که بر سینه ام میکشم و نمی یابم آنچه گم شده است.
و به جای همه ی آن ترسی لرزان آرام آرام مرا در خود فرو برده است و من سست گام بر میدارم بر راهی که باید استوار بود ...
به این می اندیشم که چه قدر تنهایم با وجود همه ی دوستان دوستداشتنی ام که همه ی ایشان نتوانستند از دوستی فراتر روند... شاید چون من نتوانستم مرزهای سخت ام را باز کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر