اوج اروتیکم را سر سیگارهای اسلیم کنت پاشیدم
هم آغوشی داغ در هوای سرد و خفه ی زمستانی با اندام باریک
سیگارها
فندک مشکی ام نقش لوبریکنت را خوب بازی می کند
چه بی پروا عریان پیکرشان را، به لب می کشم
هیاهوی سرد، مردم و ماشین های شهر پیما
چه قدر دورم از همه ... از خودم
پناهجویی در برج جادویی میان حصار های سبز پارک- میدان
تاریکی و ماه و بوی 212 پیکر من
و سیگارهایی که کام نداده به فیلتر می رسند مثل هم بستری
پسرهای تازه بالغی که بیرون نیاورده تمام می شود
و فندکی که دمی نمی
آساید ...
دلم هوای شرت مشکی و دکمه ی سینه ی برآمده را کرده
حریصانه کامی دیگر از سیگار و نمی دانم چرا من کام نمی شوم
پاکت خالی را مچاله می اندازم زیر پاهای سست و خسته ام
مثل همان دستمال هایی که انتهای بازی من و تو را جلد می
گرفتند
اما اینبار من هستم و هم آغوشی گروهی با یک دنیای سرد و بی
روح
توصیف قشنگی بود دلم خواست :D
پاسخحذفبیحیا :P ;)
پاسخحذفزیبا مینویسی پسر
اشکان